دل نوشته یک اهداء کننده عضو
من یک عمر به خدا دروغ گفتم و خدا هیچ گاه به خاطر دروغ هایم مرا تنبیه نکرد . می توانست ، اما رسوایم نساخت و مرا مورد قضاوت قرار نداد . هر آنچه گفتم باور کرد و هر بهانه ای آوردم پذیرفت . هر چه خواستم عطا کرد و هر گاه خواندمش حاضر شد . اما من ! هرگز حرف خدا را باور نکردم ، وعده هایش را شنیدم اما نپذیرفتم . چشم هایم را بستم تا خدا را نبینم و گوش هایم را نیز ، تا صدای خدا را نشنوم . من از خدا گریختم بی خبر از آنکه خدا با من و در من بود . می خواستم کاخ آرزوهایم را آن طور که دلم می خواهد بسازم نه آنگونه که خدا می خواهد . به همین دلیل اغلب ساخته هایم ویران شد و زیر خروارها آوار بلا و مصیبت ماندم . من زیر ویرانه های زندگی دست و پا زدم و از همه کمک خواستم . اما هیچ کس فریادم را نشنید و هیچ کس یاریم نکرد . دانستم که نابودیم حتمی است . با شرمندگی فریاد زدم خدایا اگر مرا نجات دهی ، اگر ویرانه های زندگی ام را آباد کنی با تو پیمان می بندم هر چه بگویی همان را انجام دهم . خدایا ! نجاتم بده که تمام استخوانهایم زیر آوار بلا شکست . در آن زمان خدا تنها کسی بود که که حرف هایم را باور کرد و مرا پذیرفت . نمی دانم چگونه اما در کم ترین مدت خدا نجاتم داد . از زیر آوار زندگی بیرون آمدم و دوباره احساس آرامش کردم . گفتم : خدای عزیز بگو چه کنم تا محبت تو را جبران نمایم . خدا گفت : هیچ ، فقط عشقم را بپذیر و مرا باور کن و بدان در همه حال در کنار تو هستم . گفتم : خدایا عشقت را بپذیر و از این لحظه عاشقت هستم . سپس بی آنکه نظر خدا را بپرسم به ساختن کاخ رویایی زندگی ام ادامه دادم . اوایل کار هر آنچه را لازم داشتم از خدا درخواست می کردم و خدا فوری برایم مهیا می کرد . از درون خوشحال نبودم . نمی شد هم عاشق خدا شوم و هم به او بی توجه باشم . از طرفی نمی خواستم در ساختن کاخ آرزوهای زندگی ام از خدا نظر بخواهم زیرا سلیقه خدا را نمی پسندیدم . با خود گفتم اگر من پشت به خدا کار کنم و از او چیزی درخواست نکنم بالاخره او هم مرا ترک می کند و من از زحمت عشق و عاشقی به خدا راحت می شوم . پشتم را به خدا کردم و به کارم ادامه دادم تا اینکه وجودش را کاملاً فراموش کردم . در حین کار اگر چیزی لازم داشتم از رهگذرانی که از کنارم رد می شدند ? درخواست کمک می کردم . عده ای که خدا را می دیدند با تعجب به من و به خدا که پشت سرم آماده کمک ایستاده بود نگاه می کردند و سری به تأسف تکان داده و می گذشتند . اما عده ای که جز سنگ های طلایی قصرم چیزی نمی دیدند به کمکم آمدند تا آنها نیز بهره ای ببرند . در پایان کار همان ها که به کمکم آمده بودند از پشت خنجری زهرآلود بر قلب زندگی ام فرو کردند . همه اندوخته هایم را یک شبه به غارت بردند و من ناتوان و زخمی بر زمین افتادم و فرار آنها را تماشا کردم . آنها به سرعت از من گریختند همان طور که من از خدا گریختم . هر چه فریاد زدم صدایم را نشنیدند همان طور که من صدای خدا را نشنیدم . من که از همه جا ناامید شده بودم باز خدا را صدا زدم . قبل از آنکه بخوانمش کنار من حاضر بود . گفتم : خدایا ! دیدی چگونه مرا غارت کردند و گریختند . انتقام مرا از آنها بگیر و کمکم کن که برخیزم . خدا گفت : تو خود آنها را به زندگی ات فرا خواندی . از کسانی کمک خواستی که محتاج تر از هر کسی به کمک بودند . گفتم : مرا ببخش . من تو را فراموش کردم و به غیر تو روی آوردم و سزاوار این تنبیه هستم . اینک با تو پیمان می بندم که اگر دستم را بگیری و بلندم کنی هر چه گویی همان کنم . دیگر تو را فراموش نخواهم کرد . خدا تنها کسی بود که حرف ها و سوگندهایم را باور کرد . نمی دانم چگونه اما متوجه شدم که دوباره می توانم روی پای خود بایستم و به زودی خدای مهربان نشانم داد که چگونه آن دشمنان گریخته مرا ، تنبیه کرد . گفتم : خدا جان بگو چگونه محبت تو را جبران کنم ؟ خدا گفت : هیچ ، فقط عشقم را بپذیر ومرا باور کن و بدان بی آنکه مرا بخوانی همیشه در کنار تو هستم . گفتم : چرا اصرار داری تو را باور کنم و عشقت را بپذیرم ؟ گفت : اگر مرا باور کنی خودت را باور می کنی و اگر عشقم را بپذیری وجودت آکنده از عشق می شود آن وقت به آن لذت عظیمی که در جست و جوی آنی می رسی و دیگر نیازی نیست خود را برای ساختن کاخ رویایی به زحمت بیندازی . چیزی نیست که تو نیازمند آن باشی زیرا تو و من یکی می شویم . بدان که من عشق مطلق ، آرامش مطلق و نور مطلق هستم و از هر چیزی بی نیازم . اگر عشقم را بپذیری می شوی عشق ، نور ، آرامش و بی نیاز از هر چیز ...!  
بهشت را جستجو نمودم ، پس آن را در بخشندگی و جوانمردی یافتم . تندرستی و رستگاری را جستجو نمودم ، پس آن را در گوشه‏گیری (مثبت و سازنده) یافتم . سنگینی ترازوی اعمال را جستجو نمودم ، پس آن را در گواهی به یگانگی خدا تعالی و رسالت حضرت محمد (صلیاللهعلیه‌و‌آله) یافتم . سرعت در ورود به بهشت را جستجو نمودم ، پس آن را در کار خالصانه برای خدای تعالی یافتم . دوست داشتن مرگ را جستجو نمودم ، پس آن را در پیش فرستادن ثروت (انفاق) برای خشنودی خدای تعالی یافتم . شیرینی عبادت را جستجو نمودم ، پس آن را در ترک گناه یافتم . رقت (نرمی) قلب را جستجو نمودم ، پس آن را در گرسنگی و تشنگی (روزه) یافتم . روشنی قلب را جستجو نمودم ، پس آن را در اندیشیدن و گریستن یافتم . آسانی عبور بر صراط را جستجو نمودم ، پس آن را در صدقه یافتم . روشنی رخسار را جستجو نمودم ، پس آن را در نماز شب یافتم . فضیلت جهاد را جستجو نمودم ، پس آن را در به دست آوردن هزینه زندگی زن و فرزند یافتم . دوستی خدای تعالی را جستجو کردم ، پس آن را در دشمنی با گنهکاران یافتم . سروری و بزرگی را جستجو نمودم ، پس آن را در خیرخواهی برای بندگان خدا یافتم . آسایش قلب را جستجو نمودم ، پس آن را در کمی ثروت یافتم . کارهای پر ارزش را جستجو نمودم ، پس آن را در شکیبایی یافتم . بلندی قدر و حسب را جستجو نمودم ، پس آن را در دانش یافتم . عبادت را جستجو نمودم ، پس آن را در پرهیزکاری یافتم . آسایش را جستجو نمودم ، پس آن را در پارسایی یافتم . برتری و بزرگواری را جستجو نمودم ، پس آن را در فروتنی یافتم . عزت (ارجمندی) را جستجو نمودم ، پس آن را در راستی و درستی یافتم . نرمی و فروتنی را جستجو نمودم ، پس آن را در روزه یافتم . توانگری را جستجو نمودم ، پس آن را در قناعت یافتم . آرامش و همدمی را جستجو نمودم ، پس آن را در خواندن قرآن یافتم . همراهی و گفتگوی با مردم را جستجو نمودم ، پس آن را در خوشخویی یافتم . خوشنودی خدا تعالی را جستجو نمودم ، پس آن را در نیکی به پدر و مادر یافتم .
سعید مهدی پور اهداء کننده عضو